هوالمعشوق
هربارازعشق دری گشودیم...
و این بارتفسیردیگری ازعشق بشنوید تفسیردیگری از......!!!
با ما از
عشق
بگو
و سکوتی سخت در میانه افتاد
پس به اوازی عظیم لب به سخن گشود:
چون عشق اشارت فرماید قدم به راه نهید،
گر چه دشوارست و بی زنهار این طریق.
و چون بر شما بال گشاید ،سر فرود آوردید به تسلیم
اگر چه شمشیر نهفته در این بال ،جراحت زخمی بر جانتان زند
و آن هنگام که با شما سخن گوید،یقین کنید کلامش را،
گرچه آوای او رو یای شما را در هم کوبد و فرو ریزد،
هشدار! عشق است که بر تخت می نشاند و به صلیب می کشاند ،و هم او که سرچشمه رویش است حرس می کنید
هم به فراز آید بلندای قامتتان را به تمامی و نازک ترین شاخه هاتان را که زیر تابش خورشید به رقصند و اهتزاز،با دست های مهربان خویش بنوازد
وهم به عمق رود تا سخت ترین ریشه هاتان در دل خاک، و به ارتعاش در آورد از بن.
چون سا قه های بافه ی ذرت،خویشتن به وجود شما احاطه کند سخت.
به خرمن گاه بکوبدتان که برهنه شوید.
غربال کند تا از پوسته وارهید.
به آسیاب کشد تا پاکی و زلالی و سپیدی
و خمیری سازد نرم؛
پس به قداست آتش خویش سپاردتان باشد که نان متبرکی شوید ضیافت پر شکوه خداوند را.
زنهار!اگر به مامن پروا و احتیاط ،از عشق تنها طالب کامید و گوشه ی آرام،
پس برهنگی خویش بپوشید و پای از خرمن عشق واپس کشید
چیزی به تحفه نمی دهد عشق،مگر خویش را،و نمی ستاند ،مگر از خویشتن
نه بندگی تملک است و نه سودائی تصاحب،
که عشق را عشق کفایت است و نهایت.
و چون عاشقی آمد ،سزاوار نباشد این گفتار که:
خدا در قلب من است
شایسته تر آن است که گفته آید:
من در قلب خداوندم
و این نه پنداری است به صواب که گام های شما طریقت عشق معین کند ،که عشق خود راه نماید ،گوهری فراخور اگر در وجودتان یافت تواند کرد
عشق را به جز تجلی خود آرمانی نباشد.
لکن شما را اگر عشق در دل است و تمنا در سر ،هم بدین گونه می باید آرزو را در قلمرو جان:
از او گداختن ،آب شدن،صافی شدن و سر به راه نهادن بسان جویباری که نغمه ی خود را به خلوت شب ساز می کند
باز سودای درد مشتاقی،
و التهاب زخمی از ادراک محض عشق،
و انکه خون رود از دل به رغبت و با وجد.
به نقره فام سپید ،چشم گشودن از اشتیاق دلی بی تاب،و حق شناس روزی دیگر را دم زدن در هوای عاشقی،
در کشاکش نیمروز فراغتی به پرواز در خلسه ی عشق،
و شامگاهان،به خانه رفتن ،به قدر دانی و با سپاس،
و خفتن ،با نمازی به قبله ی معشوق در دل و آوازی به ثنای دوست بر لب.
منبع:کتاب پیامبر نوشته جبران خلیل جبران
عشق تنها مرضی است که بیمار از ان لذت میبرد....افلاطون
یا علی